ته خط

همیشه آخر خط ..............

ته خط

همیشه آخر خط ..............

سفر هفته گذشته سفر خوب و به موقعی بود علی الخصوص که از اون سمیناهارهای اساسی بود آی خوردیم. البته به دوستان مشهدی بر نخورد طعم و کیفیت غذاها تعریفی نداشت نمی دونم اون همه ادویه جات عالی که دارن رو کجا استفاده میکنن. غذاهاشون که بی مزه بود. اما از بابت کمیت حسابی مایه گذاشته بودن. از بابت علمی قضیه هم صحبت نمی کنم که از میان این همه صاحب نظر تو این زمینه فقط دو نفر آدم حسابی توشون بود. برا ما که حسابی سوژه جور شده بود برا خاله زنک بازی. به هر حال من همیشه با دست پر از حرم امام رضا برمی گشتم که علی اظاهر این دفعه اینطور نبود و از وقتی برگشتم همش خبرای بد و حالگیری می شنوم.

امروز اتفاق خوبی برای نزدیکترین دوستم افتاد که خوب جای خوشحالی داره. ولی من نمی دونم بدون اون چی کار کنم؟!

نماز جماعت

از عید امسال نماز جماعت تو محل کار من یه جورایی جدی شده. هر روز یه آخوند میاد و نماز می خونه گویا آخوند پنجشنبه ها فرق می کنه!(ما که نمی بینیمشان) از قرار این چند هفته که این حاج آقا میاد بین دو نماز از ظلم و ظالم و ظلم ستیزی صحبت می کنه. هفته گذشته که از بی شانسی نرفته بودم تا حاج آقا می خواد صحبت کنه رئیس کل محل کارمون به یکی از این کارمندا که آقای الف باشه می گه بهش بگو احکام بگه این بنده خدام بهش میگه. اونم با یه پوز خند برمی گرده می گه آقای الف به من میگه احکام بگو ولی من نمیگم برای اینکه اینجا همه تحصیلکرده هستن نیازی نیس این مسائل پیش با افتاده گفته شه درسته که این حرفایی که من می زنم همیشه مایه دردسر برام میشه ولی من از موضعم کوتاه نمیام. در این موقع آقای رئیس خودش وارد عمل میشه میگه نخیر آقا باید احکام گفته شه من خودم که خدمت آقا بودم( منظورش خامنه ای بود هر وقت کم بیاره از اون مایه می ذاره) ایشان می فرمودند باید احکام گفته شه . همین تحصیلکرده های ما وقتی میرن حج نمیدونن که پشت سر وهابی نماز می خونن. سرشون رو رو مهر باید بذارن یا نه!؟ تو این موقع آخوند با یه نیش خند بر می گرده می گه آقای ... شما هم دلتان خوش است. شما ثروتمندان می روید مکه آن وقت من به اینها احکام حج بگویم؟! آخر به چه کار اینها می آید؟! و بعد شلیک خنده حاضران که از سر لج سعی می کردند هرچه بلند تر بخندند. 

ثواب و کباب

امروز اومدم ثواب کنم بدجوری کباب کردم نمی دونم چی شد حس کمک کردنم بیدار شد و در یک حرکت انقلابی شروع به تمیز و جارو کردن خونه کردم که موقع جابجا کردن میز تلوزیون تلوزیون جدیدمون رو که عید گرفته بودیم انداختم زمین و در نتیجه کار نکرد.  خالا ما موندیم با تلوزیون قدیمی که نه کنترلش درست حسابی کار می کنه نه لامپ تصویرش. همون بهتر که من خونه نیستم و دست به سیاه و سفید نمی زنم.

حق

دیروز که رفتم پیش دکتر و از دست کارگزینی شکایت کردم که نامه درخواست ما رو به وزارت نمی فرسته در کمال ناباوری گفت باشه می گم بنویسم البته با کمی من و من ولی به هر حال بهنه واضحی نیاورد. امروز صبح که بهش زنگ زدم یاد آوری کنم. برگشت گفت نه دیشب که فکرش رو می کردم شما فلان مدرک رو کم دارین من قبلا برا بقیه بدون این مدارک می فرستادم ولی فلانی خرده می گیره  و باید اینطوری کنین و اونطوری و خلاصه مطلب به این زودیها دستتون نمی رسه. خون جلوی چشام رو گرفته بود چندتا بارش کردم و گوشی رو گذاشتم. محل کارم رو ترک کردم از غصبانیت به شدت ویراژ می دادم و سر چهارراه سر پسرک آدامس فروش داد زدم و پیش خودم داشتم نقشه می کشیدم که حالشو جا بیارم به غلط کردن بندازمش که موبایلم زنگ زد خودش بود. گوشی رو برداشتم که یه جواب سربالا بدم برگشت گفت با کارگزینی حرف زدم مدارکتون کامل بود گفتم نامتون رو بنویسن. منم یه تشکر سرد کردم و قطع کردم. اصلا فکر نکنین من درموردش بد فکر می کردم. اون زنگ زده دیده پرونمون ناقصی نداره و منم تا یکشنبه متوجه می شم و اگه بفهمم با وجود کامل بودن پروندم اون نامه رو نداده کارش ساخته است پیش دستی کرده. و بیشتر از من اون شانس آورد که کامل بود و الا حتما یه ضربه اساسی بهش می زدم. کم صوتی نداره دست من.

لطفا درباره من اونطوری فکر نکنین کاش می تونستم واضح تر از این در مورد کارم و محل کارم و تمامی افرادی که ازشون با ضمیر یاد می کنم بنویسم. مطمئن باشین همه تون حق رو به من می دادین. من تو زندگی همیشه دیوارم کوتاه بوده برا همین الان که دیگه اونقدر بزرگ شدم که بتونم خودم رو اداره کنم تحمل هیچ گونه اجحاف در خقم رو ندارم. خصوصا از طرف کسانی که مدیونم هستن. از اینکه بشینم و غصه یا گریه کنم و ناله نفرین خوشم نمیاد و دلم خنک نمیشه فقط به فکر احقاق حقم هستم نه کمتر نه بیشتر. 

پارتی بازی

جایی که من توش کار می کنم یه مورد کار طراحی لباس داشت که داده بود برا یه نفر اونم ۵۰۰ تومان بابت طرح و ۳۰۰ تومان بابت نظارت دوخت خواسته بود. صبح که طرح دست این دوست ما رسید و ما دیدیم چه طرحهای آبکی هستن این یکی دوستم پیشنهاد داد کار رو بدیم خواهر من. عرض ۲ ساعت چندتا جستجو تو اینترنت و با یکم تغییرات طرح اینا رو هم بردیم جلسه (البته بدون نام)  اول همه طرفدار طرحهای اون یکی طراح بودن ولی زد یکی از همکاران که چندان هم از من خوشش نمی آد جو و عوض کرد و رای همه رو برگردوند طرف یکی از طرحهای خواهر من خلاصه ما برنده شدیم و در تمام عمرمون برای اولین بار به نفع یکی از فامیلهامون پارتی بازی کردیم. اون یکی طراح با اینکه ۲۵۰ تومن بابت طرح تائید نشده گرفته تهدید به شکایت به سوئ استفاده از طرحش کرده در حالیکه طرحها هیچ وجه مشترکی ندارند. البته با این شانسی که من دارم یا اینا کارو به موقع نمی رسونن یا اونا پول نمی دن و این وسط من بدبخت میشم.

امروز دکتر بعد اینکه دو روز من و از کار و زندگی انداخته پر رو پر رو اومده "جریان این ماموریت مشهد چیه؟ مگه شما رو به یه همایش بدون اینکه مقاله داشته باشین دعوت کنن هزینه اش رو ما باید بدیم؟!" تا من بخوام جواب بدم که پس چرا فلانیا که دوستای جون جونیت هستن رو فرستادی؟ همکارم جواب داد بله چون تو آیین نامه هست. با اینکه خیلی خیط شد و رفت ولی من حرفام موند تو دلم. نمی دونم چرا با اینکه خودشم می دونه بدون من ضربدر صفره چرا اینقدر با من بد تا می کنه؟! منم حالش و میگیرم صبر کنه!

روزگار!

کاملا فراموشش کرده بودم بعد اون قضیه هم همش خودم رو مقصر می دونستم. اصلا پشت سرش نفرین نکردم. ولی وقتی امروز شنیدم نامزدش توی تصادف مرده و قبل اونم باهم اختلاف داشتن و داشتن جدا می شدن نمی دونستم عکس العملم باید چی باشه. به هر حال برای خونواده دختره خیلی ناراحت شدم خدا بهشون صبر بده. رزیدنت بود و داشت تموم می کرد.

تعطیلی پیک نیک و بارون

خوشی اصلا به ما نیومده بعد مدتها تصمیم گرفتیم بریم قلعه بابک به داییم اینا هم گفتیم اونام با دوتا جوجه شون اومدن و در راستای صرفه جویی در مصرف بنزین همه مون چپیدیم تو یه ماشین راه افتادیم. ظهر جمعه رسیدیم کلیبر. بگذریم که دو نفر عقل کل یعنی داییم و بنده حواسمون به این ماده حیاتی –بنزین- نبود و مجبور شدیم 20 کیلومتر مونده به کلیبر از راهدارخونه 1لیتر بنزین بگیریم ولی به هر حال رسیدیم. و با پیشنهاد لیدر گروه –شخص شخیص بنده – یه راست رفتیم پای قلعه. از اونجایی که به خاطر سنگینی وسایل و وجود دوقلوها تو چادر موندن برامون سخت بود یه راست رفتیم هتل پای قلعه که شب راحتی داشته باشیم که صاحب هتل به همون گوشزد کرد: تو فصل مسافرت اونم وقتی دو روز تعطیلی پشت هم هست آدم قبل از سفر جاشو رزرو می کنه الان بهتره تشریف ببرین کمپینگ. ما هم از اونجایی که آدمای حرف گوش کنی هستیم ماشین رو کشیدیم تا دامنه کوه و رفتیم چادر زدیم که حالا ببینیم شب و چی کار می کنیم. ناهارو زدیم به رگ و یه خورده خوابیدیم. بچه ها مونده بودن پیش من و جماعت رفته بودن کوه که نم نم بارون شروع شد یه 1ربعی طول نکشید که بقیه برگشتن. باد و بارون چنان شدید شده بود که خودمون رو با چادر بر می داشت رو هوا مجبور شدیم همه چی رو جمع کنیم بریم تو ماشین همه مون به استثنا بچه ها موش آب کشیده شده بودیم اولش پایین هم نیومدیم که الان بند میاد ولی هوا که تاریک شد رعد و برقم نزدیک شد ما هم از ترس کوتاه اومدیم و با هزار مصیبت ماشین رو کشیدیم پایین تو محوطه هتل ولی جرات نکردیم توی بارون، با ماشین سنگین توی جاده لغزنده سراشیبی مارپیچ توی تاریکی  برگردیم شهر. بارونم که قربونش برم تا نصف شب بارید ما هم 5 نفر آدم گنده با دو تا بچه تا صبح موندیم تو ماشین. عجب پیک نیکی بود! تازه صبح هم از رو نرفتیم رفتیم آینالو ولی به جای دیروزش حض کردیم از طبیعت عجب جنگلهای معرکه ای بود عکساشو حتما تو پست بعدی می ذارم.

پ.ن. هروقت یه دفعه لاستیک ماشینتون شروع کرد به صدای تق تق کردن خصوصا تو پیچها و باد لاستیکها درست بود و مکانیکی هم چیزی سر در نیاورد و بعد 120 کیلومتر هم اتفاقی نیافتاد و فقط صداش بیشتر شد بهتره رینگ لاستیک رو چک کنید شاید پیچاش شل شده

امام رضا

خوب ماه گذشته سرم خیلی شلوغ بود برا همین وقتی برا نوشتن پیدا نمی کردم حتی بعضی روزهام پیش می اومد نمی تونستم ایمیل ام رو چک کنم. ولی امروز اتفاق جالبی افتاد که سر ذوق اومدم.

اواخر مرداد قراره یه همایشی تو مشهد برگزار شه که اسپانسر اصلیش آستان قدس رضوی هست. سهمیه جایی که من توش کار می کنم ۵ نفر بود. و طبیعتا داوطلبها بیشتر، من و دوستم  هم در اثر جو گیر شدن داوطلب شدیم کار به قرعه کشی رسید و در کمال نا باوری کسی که اسامی رو از کیسه در می آورد دفعه اول که دستش رو کرد تو کیسه دوتا کاغذ در آورد یکیش اسم دوستم بود و اون یکی اسم من.

امروز مامان حکایت یه آشنایی رو تعریف می کرد که از تعجب شاخ در آوردم که یه قاضی تو ایران هم می تونه منطقی حکم بده. یکی از آشناها که با یه نفری ازدواج کرده بود که ازش خوشش نمی اومد و ازش یه بچه هم داشت با مادرش می ره مشهد زیارت، برگشتنی توی راه با یه پسری آشنا میشه و بهش علاقه مند. برمی گرده و به شوهر میگه طلاق می خوام و کار به دادگاه می کشه. زنم دوست پسرش رو ور می داره می ره دادگاه و رو به قاضا می گه این شوهرمه اینم بچه ام ولی من از این خوشم نمیاد و می خوام ازش طلاق بگیرم و با این آقا که دوسش دارم ازدواج کنم قاضی هم می بینه اینطوریه حکم به طلاق می ده به همین سادگی قائله تموم میشه. ولی تو یه جای دیگه تو همین شهر حدود دو هفته پیش سه نفر رو به جرم قتل سه نفر اعدام کردن. داستان هم از این قرار بود دختره رو علیرغم میلش به عقد یه پسر در می آرن در حایکه اون یکی دیگه رو دوست داشت حالا نمی دونم چی می شه که دختر با دوست پسرش و یه نفر دیگه نقشه قتل شوهره رو با خانوادش میکشن و شوهر و مادر و پدرش رو می کشن شوهره رو هم خود زنه می کشه. این دوتا قصه که در ابتدا خیلی شبیه هم هستن زیر آسمون یه شهر اتفاق افتادن با این تفاوت که اولی به خوبی و خوشی تموم شد اما دومی به قیمت جان ۶ نفر!