ته خط

همیشه آخر خط ..............

ته خط

همیشه آخر خط ..............

پیروزیت رو تبریک می گم. بالاخره تو بردی. هرچند دارم با تمام قوا مقاومت می کنم ولی خودم هم می دونم زیاد نمی تونم ادامه بدم.

همیشه  کسی که کوتاه میومد و معذرت می خواست تو بودی. بازنده همیشگی هم من. این دفعه رو هم باز تو بردی.

تولد

امروز تولدم بود. چقدر دلم می خواست تو بهم تبریک بگی. ولی هزار بار اس ام اس زادی صد بار زنگ ولی تو هیچ کدوم نگفتی. چقدر روز بدی بود امروز

 

تفصیر اون مهمونی کذایی بود. شایدم تقصیر خودم نتونستم مقاومت کنم. ولی مطمئن باش که فقط برا این چند روزه است حالم که خوب شه دیگه نه من نه تو.

بالاخره فراموشت می کنم.

عرشیان به فرش آمدند

 عالمیان به سجود

و زمینیان فخر فروختند به یمن این مولود

 

میلاد مهدی آل محمد مبارک

زیبایی

خوب رئیس بزرگه ما یکی از رجل سیاسی کشور ۵۷ ساله هیکل درشت موهایی که داره رو به تاسی میره -یعنی رفته و چیزی ازش نمونده- تقریبا جدی طوری که به آستین کوتاه پوشیدن آقایون هم گیر میده و معتقده که بعضی مواقع باید آدم حلال خدا رو بر خودش حرام کنه. حالا این مکالمه من و با ما فوقم که اینجا - تو وبلاگ - به دکتر معروفه رو که دیروز اتفاق افتاده رو داشته باشین:

دکتر: دکتر دیدی مو کاشته؟

من که اول نگرفتم یعنی فکر کردم اشتباه شنیدم: نه !

دکتر: آره مشکیه مشکیه خیلی قیافش فرق کرده! حالا باید چیکار کنه همش باید موهاشو مشکی رنگ کنه؟

من: آره اونم هفته ای یه بار. من جای اون بودم اینکارو نمی کردم مردم الن کلی بهش می خندن.

حالا من چی؟! فکر می کردم منظورش یکی از همکاران هم رده منه که میانسال هست و کلی هم ادعای کلاس داره چند سالی هم که انگلیس بوده پوست سرش یه نوع بیماریه پوستی گرفته و از اونجایی که تقریبا تاس هست این بیماریش مشخصه. برا همین رفته این کارو کرده. شب که با یکی از دوستام اس ام اس بازی می کردم پرسیدم فلانی رو دیدی ؟

آره چطور مگه؟

دکتر می گفت مو کاشته! اونم مشکیه مشکی

من که چیزی ندیدم. اینقدرام خنگ نیستم که متوجه نشم  .

پس نکنه رئس رو می گفت

برو بابا تو هم سر شبی زده به سرت.

حالا من بیچاره صبح ۸:۳۰ جلسه دارم که هر دوی اینا هستن. منتظر که کی با کلاه گیس میاد. زیاد طول نکشید که معلوم شد این رئیس بزرگ هست که موهاش و ابروهاش و سبیلش رو به شکل سبیل آقای خاتمی رنگ کرده وارد شد. منو میگی اصلا نمی تونستم به روش نیگاه کنم و سلام بدم. خدا بهم رحم کرده بود و از خیر موی مصنوعی گذشته بود و درشون آورده بود و الا محال امر بود می تونستم و جلوی خندم رو بگیرم همین جوریش هم تا نیم ساعت نمی تونستم تو روش نیگاه کنم و حرفم رو بزنم. حیف که زیاد اهل رسانه ها نیست که شما هم در خنده ما سهیم می شدین.

ولی منظورم از بیان این مطلب مسخره کردنش نبود. ولی وقتی کسی با این سن و سال و با این موقعیت مهم سیاسی که اگه بعضی از افکارش رو اینجا بگم می شناسینش این کار رو میکنه چطور از یه دختر ۲۰ ساله میشه توقع داشت تاتو نکنه یا زیر هزار جور عمل زیبایی نره؟! 

 

 

مرگ و زندگی

امروز موضوع بحث کلاس زبانمون مرگ و زندگی و عمر بود. اینکه چرا وقتی پیر میشیم ضعیفیم مریضیم و محتاج دیگران با این وجود هنوز برای زنده موندن تقلا می کنیم . نوبن که به من رسید گفتم خوب شاید چون تصوری از پس از مرگ نداریم برا همین و مطمئن نیستیم قراره چه اتفاقی بیافته. معلممون گفت خوب همه ما مسلمونیم و به بهشت و جهنم معتقد. پس چرا باز نمی خواهیم بمیریم؟ حالا که فکرش رو می کنم خیلی سئوالها برام پیش می آد. خیلی سال پیش وقتی نوجوون بودم خیلی آدم معتقدی بودم. آزارم به یه مورچه هم نمی رسید. برا همین تو شرایط معمول از مرگ نمی ترسیدم و فکر می کردم هر لحظه آماده پذیرشش هستم. یه شب نصفه های شب از خواب بیدار شدم ولی نمی تونستم تکون بخورم یا حتی کسی رو صدا بزنم. چیزی به قلبم فشار می آورد احساس می کردم بین مرگ و زندگی هستم. یعنی دارم می میرم؟! اولش خیلی ترسیدم نمی خواستم بمیرم ولی هرچی تقلا کردم نتونستم تکون بخورم ناچار اینو پذیرفتم که دارم می میرم دیگه ترسم ریخته بود با خودم فکر کردم جایی برای ترس وجود نداره فقط چندتا نماز نخونده و روزه نگرفته دارم که اونم خدا می بخشه بجاش کلی کار خوب کردم وخیلیام تو حقم ظلم کردن که همگی دال بر بهشت رفتن من داره  تشهدم رو خوندم و منتظر مرگ شدم بعدش یادم نمیاد چطور شد که نمردم تونستم خودم رو تکون بدم یا خوابیدم و درست حسابی از خواب بیدار شدم.

حالا این سووال هست که وقتی یه جوون که بیشتر از چندتا کتاب دینی مدرسه درباره دین و مسلمونی نخونده اینقدر زود مرگ رو می پذیره و با آغوش باز به استقبالش می ره. پس چرا کسایی که این کتابارو نوشتن و خیلیم تو این زمینه متخصصن و حتی آیت الله هستن و دائیه هدایت دیگران رو دارن. وقتی یه مریضیه لاعلاج می گیرن نمیشینن تو خونه منتظر مرگ و باز شدن دروازه های بهشت شن و خودشون رو به هزار در و دیوار و بیمارستان و دکتر و متخصص می زنن که شاید یه ساعت هم بیشتر زنده بمونن که غنیمته. به نظر شما یه جای کار نمی لنگه؟ من نمی گم که چی فکر می کنم.    

طوفان

چند وقت اخیر خوابهای خوب هم خودم هم بقیه برام می دیدن چند تا اتفاق غیر منتظره هم که افتاد به فال نیک گرفته بودم که داره اوضاع بهتر میشه. ولی مثل اینکه اینطور نبود آرامش قبل از طوفان بود. داره همه چی بد جوری به هم می ریزه. خدا به خیر کنه. 

مهاجرت

چند وقت پیش یه دوستی ما رو با یه آقایی آشنا کرد که ۳۰ سال بود آمریکا بود و الان ۳ ساله برگشته ایران. اونجا حقوق بین الملل خونده. فقط حیف خیلی صمیمی نشدیم و روم نشد ازش بپرسم چرا برگشته؟ واقعا برام جای سووال چرا بعضی از افرادی که سالهای طولانی خارج از کشور بودن خصوصا توی کشورهای پیشرفته و تا حدودی هم وضعیت مناسبی اونجا داشتن برمی گردن. و چه جوری بعد این همه سال می تونن دوباره به جو اینجا عادت کنن. تا یکی دو سال پیش هیچ وقت به مهاجرت فکر نمی کردم چون فکر نمی کردم هیچ وقت یه خارجی بتونه جذب جامعه ای بشه که به اونجا مهاجرت کرده. و خیلی سخت می تونه شان اجتماعی برابر با هم رده های خودش توی اون جامعه پیدا کنه. ولی الان با شرایطی که این چند وقته برام پیش اومده فکر می کنم وقتی آدم توی مملکت خودش هست توقعش بیشتره یعنی خودش رو محق می دونه حقوق برابر داشته باشه و یا دلش به خاطر مسائلی که پیش میاد می سوزه و فکر می کنه مثلا مال اون هست که داره حیف و میل میشه. ولی وقتی تو یه مملکت دیگه هستی دیگه این حق رو برا خودت قائل نیستی و طبیعتا راحت تری.